ساعت ۷شب است و آماده رفتن به منزل شدهام... تلفن زنگ میخورد:
- سلام قربان... صدای وکیل؟
میخواستم با جناب مهاجری صحبت کنم.
- سلام... مهاجری هستم اما دفتر تعطیل شده...
امروزه در دنیای مدرنی زندگی میکنیم که تکنولوژی همه چیز رو به تسخیر خودش در آورده و در فرهنگ ما نفوذ کرده اما حواسمون باید باشه که این دنیای مجهز
مرد داستان امروز ما:
تقی، مردی ۳۵ساله از استان مرکزی است، با لهجه غلیظ شهرستانی صحبت میکند، متاهل است و فرزند ۸ سالهای دارد.
جوانی خوش برخوردیست حدودا ۳۵ساله، لاغر و نسبتا قد بلند است، کتشلوار نسکافهای رنگی پوشیده است؛ به گرمی با من دست میدهد و خودش را معرفی میکند.
گاهی برخی مردها به بيمارى بددلی مبتلا میشوند. بيمارى خانمانسوزی که زندگى را زهر و بنیان خانواده را خاکستر میكند.
از مشاوره امروز براتون بگم... با خانمی حدودا 40ساله مشاوره داشتم بنظر با اعتماد به نفس و جسور بود
همه ی ما تو زندگیمون، محل کار، یا توی خیابان، بعضی وقتها به مسائلی برمیخوریم که پذیرش آنها خیلی سخت
پرده اول: پدر خانواده در بحبوحهی اوایل انقلاب برای دریافت حق اولاد بیشتر، شناسنامهای برای دختر نداشتهاش میگیرد
آنچه ذیلا نقل میشود، خاطرهای است قدیمی از یک وکیل متعهد و شریف دادگستری... وقتی مأمور
مدیر یکی از بنگاههای مسکن و از همسایگان دفتر است، انسان موجه و خوشنامی هم هست، معمولا هر روز با هم سلام و علیکی داریم
جوانی 30ساله به همراه مادر، همسر و فرزندش به دفتر صدای وکیل آمدهاند و از مشکل عجیب خود برایم میگویند:
ما 6خواهر و برادریم پدرمان سال 75 به رحمت خدا رفتهاند و مادر با ما زندگی میکند از خانواده پدری خود اطلاعی نداریم فقط میدانیم که اصالتا متعلق به روستاهای جنوب خراسان هستیم پدرمان در سال 53 به دنبال کار تهران میآید و به کارگری در نانوایی مشغول میشود ...................
تسلسل باطل
در جلسه هستم، گوشیام زنگ میخورد، ناشناس است:
- سلام آقای مهاجری، —— هستم با زحمت شماره شما رو پیدا کردم، دفتر شماره شما رو به کسی نمیده موضوع مهمی است باید با خودتون صحبت کنم.
قرار میگذاریم بعد از جلسه تماس بگیرد و مقرر می شود در اولین فرصت ملاقات کنیم...
بس دیو را که صورتش فرزند آدمست
داستان مشاوره امروز موضوع جالبی بود ...
یک جوان به اتفاق چهار جوان دیگر متهم به قتل مدتها متواری اند که دست بر قضا جوان داستان ما .......................
یک باور غلط در خواستگاری
باور ما در خواستگاری این است:
"ازدواج مهمترین اتفاق زندگیه و هر شخصی باید صادقانه همه حقایق زندگی خودشو بگه"
در دوره آشنائی، از باب احتیاط در بیان حقایق، ما گاهی افراط هم میکنیم مبادا بعدها متهم به بی صداقتی شویم. ....................
من فقط 19 سالم بود ...
برایم ایمیل زده است تجربه ای که داشتنش شاید برای شما اگر چه ارزان باشد اما نمیدانیم برای نویسنده چقدر تمام می شود:
راستش هشت سال پیش وقتی مجرد بود با خانومی متاهل و دارای یک فرزند دوست شدم که یه جورایی فاحشه به حساب میومد در محل گاو پیشانی سفید بود و همه به چشم بد اون رو می شناختند.
من نوزده سال بیشتر سن نداشتم ... ............................
مادر 23 ساله!
داستان خانمی که امروز برای مشاوره آمده بود ...
23 سالشه ...
8 سال قبل برای اینکه به خواستگاری پسرخاله و پسرعمو نه بگه ............................